خرگوش پس از درنگى دیرباز، بسوى شیر مىرود تا تدبیر و نقشه خود را بکار بندد، گفتیم که خرگوش نمودار خردمندى و هوشیارى است، بدین مناسبت مولانا بوصف عقل متوجّه مىشود، عقل دریایى است بىکران که صورت آدمى بر روى آن چون کاسه حباب یا کاسه معمولى بهر سو مىدود و تا از معرفت خالى است از دعوى پُر است و چون بکمال معرفت رسید و ظرف استعدادش لبریز گشت بحکم «مَنْ عَرَفَ اللَّهَ کَلَّ لِسانُهُ» بدریاى حیرت فرو مىرود و زبان از ادّعاى معرفت مىبندد، نیز عقل پنهانست و عالم مانند موج که تعیّن آبست، ظهور اوست و نسبتش بدریاى عقل از حیث مقدار چون نم است نسبت به یم، خفاء عقل به اقتضاى بىکرانى اوست و از این رو هر چه انسان مىکوشد و وسیله مىانگیزد تا او را بشناسد، عقل جلوه دیگر مىکند و آن وسیله را که بناچار محدود بحدّى معیّن است از اعتبار مىاندازد و بدین سبب انسان از وجود عقل، گاه غافل مىشود و با آن که آثار و افعال عقل را در درون و بیرون مىنگرد، در هستى وى حیران مىماند و او را نابوده مىانگارد، مانند حیرت زدهاى که بر اسبى سوار است و اسب او را از سویى بسویى مىبرد و او پندارد که اسب خود را گم کرده است و از هر کسى نشان اسب را مىپرسد.
آن گاه مولانا مىگوید که سبب خفاء عقل یا روح فرط پیدایى و نزدیکى اوست، این نکتهاى است که حاجت بتوضیح دارد از این رو مسئله روشنى و رنگ را بمثال مىآورد که تا نور نباشد رنگ یا دیده نمىشود یا وجود ندارد چنان که در تاریکى شب رنگها بحسّ در نمىآید پس تاریکى شب دلیل ماست بر اینکه نور شرط دید یا بودِ رنگ است مثل اینکه غم بوسیله شادى و سرور بواسطه غم پدید مىآید بنا بر این، ما هر چیز را بضدّ آن باز مىشناسیم و چیزى که ضدّ ندارد بشناخت آن راه نمىبریم و خدا از داشتن ضدّ منزّه است بدین جهت بچشم درنمىآید و ادراک ما بکنه ذاتش نمىرسد. لیکن اگر چه معنى عالَم یا ذات حق از دید و ادراک ما در حجاب عزّت است و هم او مبدأ و منشأ صورت و همه تعیّنات است، این مطلبى است که حکما آن را بعنوان «صدور کثیر از واحد» و «ربط حادث به قدیم» عنوان مىکنند، مولانا بجاى آن بحثها و استدلالهاى بىپر و پا، این مطلب را بمثالى روشن مىکند، در تعبیر او، صورت یا مادّه از بىصورت یعنى مجرّد پدید مىآید و مانند سخن (بمعنى صورت ذهنى یا خارجى کلام) از اندیشه و فکر مىزاید، فکر، محسوس نیست و مکان آن را ما نمىدانیم ولى همین فکر است که در مقام تنزّل بصورت سخن جلوهگر مىشود و ما از لطافت سخن و نحوه تجرّد آن، پى توانیم برد که مبدأ آن نیز بصفت تجرّد موصوف است زیرا میان علّت و معلول باید مناسبت وجود داشته باشد، این صورت که سخن است از اندیشه مىزاید و باز صورت کلامى را خواه ذهنى یا صَوْتى، رها مىکند و از راه گوش بمعدن اندیشه باز مىگردد.
از اینجا مولانا، نتیجه مىگیرد که انسان نیز حقیقتى است سیّال که هر لحظه مرگى و رجعتى بحیات یا بحق دارد، این نکته را باز بصورت کلّىتر، از تجدّد اجزاء عالم تقریر مىفرماید، این عقیده یا ناظر است بمسأله حرکت جوهرى که بعضى از حکماء پیشین معتقد بودهاند و صدر الدّین شیرازى آن را بکرسى نشانده است و یا عقیده اشعریان که جسم مرکّب از اعراض است و دائم در تغیّر و تبدّل است، نظرى که صوفیان آن را به تعاقب احکام اسماء و صفات الهى از قهر و لطف و جلال و جمال توجیه کردهاند. جهان بنظر مولانا حقیقت ثابتى ندارد بلکه هر نَفَس نو مىشود، حیات و عمر نیز مانند آب جوى نو بنو مىرسد ولى سرعت تبدّل بشدّتى است که ما آن را مستمرّ و پایدار تصوّر مىکنیم مانند شعله جوّاله و یا آتش گردان که نقطه است و از سرعت حرکتِ دست بشکل دائره در نظر متمثّل مىگردد.
اکنون بنگرید که مولانا چگونه این مباحث دقیق را که با پیچ و خمهاى بسیار و انواع تعقید و الفاظ غریب در کتب اهل حکمت و صوفیانى از قبیل ابن عربى و صدر الدّین قونوى و عبد الرزّاق کاشى ذکر مىشود با کمال سادگى و روشنى و مانند مسائل عادى و پیش پا افتاده در بیان مىآورد و از مطلبى بمطلب دیگر منتقل مىشود و مناسبت میان آنها را بدقّت تمام حفظ مىکند چنان که گویى این نکتهها جزو غوامض علم قدیم نیست و میان آنها با همه دورى و جدایى، پیوستگى طبیعى موجود بوده است.
شیر از تاب خشم و انتظار هر دم بر مىافروخت که خرگوش از دور پیدا شد و گستاخوار و بىهیچ دهشت پیش مىآمد بدان جهت که شکسته و متردّد وار حرکت کردن، مُوْرِثِ سوء ظنّ است، همین که چشم شیر بر وى افتاد بعادت سرکشان و نیرومندان عتابى تلخ و درشت بر وى راند مشتمل بر برائت و تعظیم خود و بزهمند و خوار داشتن وى، هم بر آن گونه که آیین ارباب قدرت نسبت به زیر دستان و ضعیفان است.
خرگوش گفت اگر خداوند ببخشاید عذرى دارم که باز خواهم گفت، شیر باز عتابى سخت تهدید آمیز و دهشت انگیز کرد، خرگوش لابه و زارى آغاز کرد و از ضعف و ناتوانى خود و توانایى شیر سخن گفت از آن جنس سخن که خشم و تند خویى گردن فرازان را فرو مىنشاند تا بدین فسون توانست دستورى یابد که عذر و بهانه خود را در تأخیر باز گوید، آن گاه عذر خود را بدین گونه تقریر کرد که او بوقت چاشت با خرگوشى فربهتر و زَفْتتر همراه بوده و شیر دیگر سَرِ راه، بر آن هر دو گرفته است، این خرگوش گفته است که ما هر دو متعلّق به شیر بزرگ و خداوند سترگ هستیم، آن شیر بر آشفته و نام این خدایگان را بزشتى یاد نموده و تهدید کرده است که خرگوشان و خداوندشان را از هم خواهد درید و آخر بدین راضى شده است که خرگوش کلانتر و فربهتر را بگِرَو نگه دارد و این خرگوش، خبر سوى شیر قوى پنجه آورد و از لقاى هیبت آمیزش برخوردار گردد.
عذر خرگوش نیک موجّه و بیانش سخت مؤثّر افتاد از آن جهت که شامل امورى بود که ارباب قدرت مىپسندند از قبیل فروتنى و چرب زبانى و شکستن خود در حدّ افراط و از دگر سو، تجاوز بحدود و حقوق آنها از طرف شخص یا اشخاصى که خود را هم سنگ و هم پایه ایشان فرض مىکنند و در آن حدود و حقوق سهیم و برابر مىشمارند، و این گناهى است که خدا با سعه حلم و سبق رحمت نیز نمىبخشاید و نمىآمرزد.
شیر نشان جا و مقام آن شیر دعوىدار را پرسید، خرگوش در پیش افتاد و او را تا بسر چاهى ژرف که در نظر گرفته بود رهبرى کرد، چون غلبه خرگوش بر شیرى، شگفت و غریب مىنماید مولانا مثالى از موسى که فرعون را با سپاه گران در دریا افکند و پشه ضعیفى که نمرود را بىچاره کرد، مىآورد تا از غرابت چیرگى ضعیفان بر زورمندان بکاهد، این جزء از قصّه که فریب خوردن از دشمن است بدان مىکشد که مولانا در تحذیر از مکر و دستان دشمن سخنى بر سبیل نصیحت بگوید امّا علّت اینکه انسان فریب مىخورد حکم قضا و قدر است که چون بر سر نشست دیدهها را کور و گوشها را کر، مىسازد، درین حالت، چاره اِبْتِهال و پناه بردن بخداست که مستى غفلت بر ما نگمارد زیرا قهر حق حس را بَدَل مىکند و عقل را از تصرّف معزول مىدارد و این تبدیل حس همانست که از نوشیدن شراب و انواع مسکر عارض روح مىگردد. در بیان تأثیر قضا و قدر بحکایتى از هُدهُد و زاغ تمسّک مىجوید، وصف سلیمان و دانستن زبان مرغان بوى فرصت مىدهد تا در باره وحدت زبان بعنوان عاملى در یگانگى بشر باشارت سخن گوید، بعقیده او هم زبانى پایهاى در وحدت اجتماع بحساب نمىرود و آن، زبان محرمى و هم دلى است که مردم را بیک دیگر پیوند مىدهد، محرمى اشتراک در عقیده و هدف و آمال و آرزوهاست، درین صورت است که با وجود اختلاف زبان افراد بشر با یکدیگر هم دست و هم داستان مىشوند چنان که با عدم محرمى و هم دلى بر خلاف هم مىایستند و خون یکدیگر را مىریزند هر چند که بیک لغت و زبان حرف مىزنند.
در ضمن این قصّه، از تأثیر قضا در کار آدم ابو البشر سخن مىرود، آدم نمودار حقیقت انسانى است که خدا اسما و نامهاى هر چیز را بدو آموخت و پایان کار و آخر فعلیّت هر چیز بر او مشهود بود و فرشتگان آسمان را ازین راز آگاهى بخشید ولى او بمحض اینکه حکم قضا اقتضا کرد در مورد نصّ و حکم صریح دوچار تردید شد و روى از نصّ بر تافت و از خود قیاس انگیخت و گندم خورد تا از بهشتش بزمین فرو انداختند و چون قضا پرده از پیش چشمش بر گرفت با خود آمد و توبه و دعا آغاز کرد، پس قضا مؤثّر است و چاره جز ابتهال و زارى نیست، این نتیجهاى است که پیش ازین حکایت نیز مطرح شده بود.
وقتى بسر چاه رسیدند خرگوش پا پس کشید، شیر گفت پس مرو و پاى پیش نه، خرگوش مىگوید که از بیم و دهشت، دست و پایم از کار رفته است، اینک رنگ رویم را ببین که از ترس و وحشت درون خبر مىدهد، دلالت رنگ بر ترس که حالتى باطن است مناسبتى پیش مىآرد که مولانا از ارتباط اعمال و عوارض خارجى با احوال و انفعالات درونى بحث کند (این مطلب در داستان شاه و کنیزک گذشت). سپس از زبان خرگوش مثالهاى بسیار از تأثّر و انفعال عناصر و اجزاء ارضى و افلاک و اجرام سماوى بهم مىپیوندد و نتیجه مىگیرد که هر گاه کلیّات و چهار عنصر از انفعال مصون نباشند اجزاى جهان بطریق اولى مصونیَّت ندارند بخصوص جزوى مانند جانوران که از اضداد (چهار عنصر، چهار خلط) ترکیب شده و وجودش حاصل آشتى و سازگارى ضِدّهاست که بفرمان خدا چند روزى با هم خوش بر آمدهاند.
شیر مىگوید بحث در کلیّات بکار نمىآید، دلیل ترس خود را باز گوى، خرگوش مىگوید که آن شیر دعوىدار درین چاه، جاى امن و مسکنى دور از آفت دارد، در اینجا مولانا به اختصار از فوائد عزلت و تنها نشینى سخن مىگوید وز آن پس بسر قصّه مىرود.
شیر بخواهش و براى آرامش خاطر خرگوش، او را در بر گرفت و بسر چاه شتافت، عکس وى و خرگوش در چاه نمودار گشت و او بقصد کینهتوزى خرگوش را یله کرد و در چاه جست و در دَم هلاک شد.
اینست پایان ستمگرى که سرانجام نصیب ظالمان مىشود و بهمین جهت، دانایان ظلم را به چاه تاریک مانند کردهاند وز آن پس مولانا ستمگران را پند مىدهد که چاه باندازه کَنند و نپندارند که مظلومان بىپناه هستند زیرا خدا، یار مظلومان است.
نتیجه دیگر آنست که هر که بدى در مردم مىبیند آن بد دیدن، انعکاس بدى و نقص خود اوست بدان جهت که کیفیّات و احوال هر مُدْرِکى در نحوه ادراکش مؤثّر است و اختلاف نظر در خوبى و بدى اشیا و اشخاص از این نقطه سرچشمه مىگیرد مثل آن که شیر عکس خود را دشمن پنداشت و جان در سر این پنداشت کرد، این نکته را بحدیث «اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ اَلْمُؤْمِنِ» تأیید مىکند و باز از حدیث دیگر که حاکى است از اینکه مؤمن بنور حق ناظر است میان این دو نظر: نظر به نور اللَّه و نظر به نار اللَّه- فرق مىگذارد و از خدا مىخواهد که نظر نارى را به نظر نورى مبدّل سازد.
خرگوش از چنگال شیر رها شد و رَقْصان رَقْصان و چرخزنان بسوى نخجیران شتافت، این رقصیدن و چرخ زدن از سرور و انبساط درون منبعث بود و از روى تکلّف و ساختگى نبود همچنان که درختان در فصل بهار، از سردى زمستان و پوشش مرگ آفرین برف، رهایى مىیابند و در پرتو خورشید، گرم مىشوند و قوّت نما و بالیدن در عروق آنها جنبش مىپذیرد، برگها و جوانهها پوست درشت را بر خود مىشکافند و رقص کنان از زیر پوست بیرون مىجهند و مىبالند و قد، مىفرازند، این از تأثیر طبیعت است و خود نمایى و تکلّف نیست، صوفیان نیز چون بر اثر وارد قلبى یا شهود معشوق غیبى یا سماع روح انگیز بوجد مىآیند و از حالت، لبریز مىشوند، خرقه بر تن مىشکافند و گریبان مىدرند و بىخودانه فریاد مىکنند و مستانه در خروش مىآیند و برقص و پاى بازى بر مىخیزند و دست استغنا و آستین بىنیازى بر جهان و جهانیان مىافشانند، ایشان در آن حالت، مقهور تصرّف وارد غیبى و یا شهود عینى هستند و کارى نه به اختیار و یا از سر ناموس و تکلّف مىکنند تا منکران بر ایشان زبان طعن و اعتراض بگشایند و مست بىخویش را با هشیار خود بین بیک ترازو بر سنجند.
ظاهراً طرح این موضوع براى دفاع از آیین سماع و رقص درویشان و یا شخص مولانا و یاران گزین اوست که خشک مغزان ظاهر بین و بندیان رسوم و عادات، آن را خلاف سنّت و طریق سلف مىشمردهاند و بر اصحاب وجد و مولانا به آشکار و پنهان خرده گرفته و طعن مىکردهاند.
باز مولانا بقصّه باز مىآید و از حیلت خرگوش و بچاه افتادن شیر سخنى مىگوید و سرکشان و فریفتگان القاب رنگین را که با ضعف اخلاق و پستى فکر بدان عناوین گول گیر سر خوشاند، انتقادى بلیغ مىفرماید.
خرگوش بسوى نخجیران رفت و از هلاک شیر مژده داد، نخجیران بگردش پرّه زدند و بستایش او زبان بر گشادند و طرز هلاک شیر و موجب آن را باز پرسیدند، خرگوش دل آگاه که نظر بر مجارى قدرت و تأیید خدا داشت و بدانش خود فریفته نبود، گفت من هیچ نبودم و این اثر تأیید الهى بود که خرگوشى با همه خردى و ناتوانى، شیرى ستبر بازو و نیرومند را بخاک هلاک نشاند ولى این تأیید هم به دَوْر و نوبت است و هیچ یک از قدرتهاى مادّى و معنوى بدین سبب جاوید نیست، چنان که خواجه حافظ مىگوید:
در بزم دور یک دو قدح در کش و برو یعنى طمع مدار وصال دوام را
بعقیده مولانا تنها نام و آوازه انبیاست که جاوید مىماند و بنا بر این قدرتهاى ظاهرى در خور تعلّق و آویزش خاطر نیست و از آن باید گذشت تا ملک جاوید بدست آید.
ترک ملک ظاهر مبتنى است بر خلاف نفس، و میوه مجاهدت و ریاضت است بدین مناسبت و نیز بمناسبت پیروزى خرگوش مولانا در باره «جِهادِ اَصغَر» و پیکار با دشمنان بیرونى و «جِهادِ اَکبَر» که نبرد انسان با خود و خودى است بحث مىکند، نفس را با دوزخ یکى مىشمارد و در روایات آمده است که دوزخ بهیچ چیز سیر نمىشود و هَلْ مِنْ مَزید مىزند تا خداى قدم رحمت در آن فرو مىهلد و در آن هنگام است که دوزخ شعلهور تشنه کام و مردم او بار آرام مىگیرد و آتش آز و حرص بحر آشام وى فرو مىنشیند و مىفسرد، نفس را نیز بنور خدا و دستگیرى پیر مىتوان تهذیب کرد و گرنه کارى بس دشوار است زیرا کُشتن نفس، نوعى از خود کشتن است که سالک بمیل و رغبت خود، بدان تن نمىدهد و مانند خصم کشتن نیست که از روى رغبت و میل انجام مىپذیرد و از این رو نتیجه مىگیرد که دلیر و شجاع حقیقى کسى است که نفس خود را پاک و بىآلایش و مطیع و منقاد سازد و گرنه کشتن دشمنان و پیروزى در نبرد بیرونى کارى سهل است. این مطلب بمنزله زمینه سازى و تمهید مقدّمه است براى طرح حکایت عمر و رسول قیصر.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |